click

45 www.98iia.com | Page

مجبوری با من بمانی _ آیدا رستمی کاربر نودهشتیا -

شده ارباب هر بار، برای خودم فاتحه میفرستادم . بالاخره اون راه طولانی به پایان رسید و ما به عمارت رسیدیم .

خواستم به بهانه ی اراز، فرار کنم که دستم رو محکم گرفت و جوری فشار داد که احساس کردم

استخوانم هر لحظه ممکنه متلاشی، بشه . منو کشون کشون، به طرف اتاق مشترکمون کشوند، خدیجه با غم و ترس بهم نگاه میکرد، انگار اونم

میدونست اینا دقایق اخر زندگیمه، وقتی رسیدیم، منو شوت کرد و عربده کشید : _ بهت دو دقیقه، ببین آبنوس، فقط دو دقیقه وقت میدم که بگی چرا؟

+ ارباب من . _ بهونه نیار و راستش و بگو، تو از من خواستی، بزارم درس بخونی اونوقت، اینه وضعیت درسیت، تو

که اینقدر کم میگیری، چرا میخوای بری مدرسه؟

+ ارباب. ارباب من . _ من من نکن، جوابم و بده،چراااا؟

+ بخاطر اراز . _ بخاطر آراز، بهونه بهتری پیدا نکردی؟

+ ارباب اراز نمی ذاشت درس بخونم . _ درس نخوندنت هیچ، چرا تقلب کردی؟ چرااا؟

_ ارباب من.من نتونستم بخونم و بهترین راه حل رو توی این کار دید . حرفم با سیلی ارباب قطع شد، شدت ضربه، اونقدر محکم بود که افتادم، زمین : _ نتونستی درس بخونی و راهی بهتر از این پیدا نکردی؟ راهی جز بازی با ابروی من پیدا نکردی؟

+ غلط کردم ارباب. یه فرصت .یه فرصت دوباره بهم بدید. کوتاهی کردم. به فرصت دیگه بهم

بدید . _ باشه که فرصت میخوای و بهانه ات ارازه، از این به بعد پیش من درس میخونی، نباید ، چشم از رو

کتاب برداری، فهمیدددی؟

+ بله ارباب، چشم ارباب . ا ون روز گذشت و لپ بیچاره من هنوز وز وز میکنه، کتابامو بر میدارم و اراز رو میسپرم دست

خدیجه، چشمم به صورتم و شاهکار ارباب میوفته، که بخاطر سفیدی پوستم،توی ذوق میزنه . در میزنم و بعد از اجازه ورود، وارد میشم : _ برو و روی میز بشین، منم الان میام .


saharngh

click here

78 www.98iia.com | Page

مجبوری با من بمانی _ آیدا رستمی کاربر نودهشتیا -

و شوهر +این چه حرفیه که میزنی مسیحا؟ من هنوز که هنوزه زن اربابم، چجوری با تو ازدواج کنم؟ نه،

نمیشه . طلاق غیابی بگیر، اینجوری میتونی توی آسایش زندگی کنی، ا رباب توانایی محافظت از شما ها رو

نداره . بدون کنترل روی صدام، داد زدم : + نه این چه حرفیه، اگه میخوای اینجوری کنی من میرم از اینجا. میرم، من طلاق نمیگیرم . _ باشه، باشه.اروم باش ابنوس، اصلا من غلط کردم. خوبه؟

+ چطور میتونی اینجوری فکر کنی؟

_ من اشتباه کردم ابنوس جان، منو ببخش . اهی کشیدم و اشکایی که بی اختیار، گونه هام و خیس کرده بودن رو، پاک کردم : + باید برم دنبال کار . _ خودم برات کار پیدا میکنم . + قول میدی؟

_ قول میدم . + بهم قول بده دیگه بحث ازدواج رو پیش نکشی، قول میدی؟

مسیحا دستاشو مشت کرد و گفت : _ قول میدم .

آخرین ویرایش : ۶1/۶/۱

بیست سال بعد : دانای کل : بیست سال گذشت و گذشت، بیست سالی که برای ابنوس و همراز و اراز پر از درد بود، پر از رنج،

برای ابنوسی که سخت ترین روزهای زدگیش رو طی کرد تا به موفقیت رسید، ابنوس دید به چشمای

خودش چشمای پر حسرت بچه هاش رو که به پدر های دیگران نگاه میکردن و چیزی نگفت، فقط از

درون شکست، ابنوس قصه ی من هم برای بچه هاش پدر شد و هم مادر . اراز، پسر ارزو، دیگه مردی شده، غیرتی و مهندس، کی فکرش رو میکرد روزی اراز که وقتی به دنیا

اومد، سرنوشت بهش رحم نکرد و نزدیک ترین کسش رو، یعنی مادرش رو ا زش گرفت، حالا به این

مقام برسه؟


saharngh

click here

21 www.98iia.com | Page

مجبوری با من بمانی _ آیدا رستمی کاربر نودهشتیا -

نگاهم میکنه، اسم ارزو که بیاد وسط، از همه چیز میگذره، حتی من : _ چی شد؟ میره؟

_ هنوز صبر . + من نمیرم . بابا عصبانی میشه و یکی میزنه تو دهنم : _ مگه دست خودته؟ حتما باید بری، یعنی مجبوری که بری . بعد داد میزنه : _ شما ها بیاین داخل، اینو ببرین،اگه نیومد با زور ببریدش . _ مرتضی صبر کن، من راضیش میکنم . _ اگه میتونستی که میکردی، این دختر فقط باید حرف زور بالا سرش باشه . هر چقدر خواهش کردم هیچ، خدمتکارا اومدن و منو با خودشون بردن، توی راه پسر ارزو

شروع به گریه کردن کرد و من مجب شدم بغلش کنم و دیگه سروصدا نکنم . به عمارت بزرگ و ترسناک ارباب نگاه میکنم، اینجا خیلی ترسناکه بخصوص که حالا، موقع

شب، دارم برا ی اولین بار بهش نگاه میکنم . ماشین داخل حیاط وایمیسه و خدمتکارا ازم میخوان پیاده بشم ولی من از این جای بزرگ

و ترسناک متنفرم و مهمتر از اون از ارباب این امارت متنفرم . ارباب میاد پایین، بهش نگاه میکنم، انگار ابروهاش رو بهم چسب زدی چون، همیشه اخموعه . به لباساش نگاه میکنم سیاه، هه تو، خودت ارزو رو کشتی، حالا بخاطرش عزاداری؟

به طرفمون میاد و داد میزنه :

_ چخبره؟ این همه سروصدا برای چیه؟

یکی از خدمتکارا با ترس و لرز رو به جناب غول میگه : _ ارباب، خانوم نمیان داخل . پوزخندی میزنه و میگه : _ خانم؟ کدوم خانوم؟ ارزو که مرده . _ ایشون . هه، اون هن وز زن قانونی من و خانوم این خونه نشده که البته تنها ارزو خانم این خونه است و بس . بهم نگاه میکنه و پوزخند صداداری میزنه : _ اون باید از این به بعد اونجا بخوابه . به جایی که ارباب اشاره کرد نگاه میکنم، یه اتاق خیلی قدیمی و تاریک، اونجا خیلی وقته که متروکه


saharngh

نقل قول شما فقط خواندنی گرفته شد

از کتاب تونی به نام سر اول. که در

کتاب او او در مورد چگونگی ما صحبت می کند

حداقل ده هوش ما فقط نیستیم

یکی از راه های "هوشمندانه" بودن، اما در

حداقل ده و احتمالا بیشتر. من دوست دارم که

به یاد داشته باشید این اطلاعات را یادآوری کنید

من خودم باور ندارم که همه ما هستیم و به

تمرکز بر بهبود آنها در روز است. ولی

قبل از اینکه من از خودم جلوتر باشم، اجازه بدهید

نشان می دهد که چگونه این ها را به خاطر بسپار

هوش با سیستم دیگری. این است

نامیده می شود، روش بدن. شبیه به آن است

روش ماشین، اما این بار ما هستیم

با استفاده از قطعات بدن ما برای ذخیره جدید

اطلاعات


saharngh

همه ما با استعداد هستیم

به تفکر ما فکر کن تو می توانی

تمرکز فکر خود را برای بهبود هر منطقه

از زندگی تو؛ شما در کنترل چیزی هستید

شما تصمیم گرفتید که شرکت کنید شما می توانید ادامه دهید

اجازه دهید توجه شما را به خود جلب کند

محیط زیست، و یا شما می توانید تصمیم بگیرید که در حال حاضر

مستقیم آن را

بسیاری از مردم فوق العاده معتقدند

غلظت حالت جادویی با

که تنها چند نفر خوش شانس متولد می شوند برای

مثلا آیا با این موافقید؟

بیانیه: دوسپس عضلانی بزرگ است

چیزی که با آن متولد شده اید؟ نه از

البته نه به این دلیل که همه ما می دانیم که طول می کشد

ساعتهای زیادی در یک ورزشگاه تمرین می کنند. هنوز،

مردم به چیزی توجه می کنند

شما یا ندارید تمرکز،

مانند هر چیز در زندگی، تمرین را می گیرد.

غلظت از بسیاری از کوچک تشکیل شده است

انتخاب ها به طور مداوم انجام می شود. هر روز

تحقیقات مغز به ما می گوید که مغز است

وقتی یاد می گیریم، همواره تغییر می کند

یک چیز جدید. افرادی که محدود هستند

توجه آنها هنوز هم با استفاده از مدل تعبیه نشده است. ما آن را میدانیم

غلظت می تواند و باید باشد

بهبود یافته. شما همه چیز را در تو دارید

در حال حاضر برای کنترل تندرست خود را کنترل کنید

میمون و قدرت خود را بردارید

بازگشت.

در اینجا فرد معمولی روزانه است

آموزش توجه: آنها از خواب بیدار می شوند

صبح، نه صلح آمیز، معمولا به بعضی

آهنگ با صدای بلند و یا زنگ ساعت زنگ زد. آنها

تلفن همراه خود را برای هر مورد بررسی کنید

پیام ها، فقط برای دیدن اگر کسی از دست رفته است

آنها سپس آنها از تخت خارج می شوند

دوش و آنها در مورد آنها فکر می کنند

صد و ده چیز که آنها نیاز دارند

نگرانی و یا نیاز دارید.

متأسفانه آنها مجاز نیستند

خود زمان کافی برای آماده شدن و

فقط می تواند یک ناسالم کوچک را مدیریت کند

صبحانه و پر کردن با قهوه. آنها

ماشین خود را بیاورید، رادیو را بگذارید

تماس های تلفنی و یا حتی برای پیام های متنی را امتحان کنید

در ترافیک آنها همه عصبانی هستند، و آنها

همه در مورد ترافیک کار می کنند این

ترافیک وجود دارد و تغییر نخواهد کرد هنوز،

آنها فکر می کنند که باید تغییر کنند در واقع، ما

نگرانی و تمرکز توجه ما را به یک

"میلیون" چیزهایی که همه می توانند منتظر باشند

زمان مناسب، اما ما اجازه می دهیم

توجه به انواع مختلف

جهت ها.


saharngh

click

45 www.98iia.com | Page

مجبوری با من بمانی _ آیدا رستمی کاربر نودهشتیا -

شده ارباب هر بار، برای خودم فاتحه میفرستادم . بالاخره اون راه طولانی به پایان رسید و ما به عمارت رسیدیم .

خواستم به بهانه ی اراز، فرار کنم که دستم رو محکم گرفت و جوری فشار داد که احساس کردم

استخوانم هر لحظه ممکنه متلاشی، بشه . منو کشون کشون، به طرف اتاق مشترکمون کشوند، خدیجه با غم و ترس بهم نگاه میکرد، انگار اونم

میدونست اینا دقایق اخر زندگیمه، وقتی رسیدیم، منو شوت کرد و عربده کشید : _ بهت دو دقیقه، ببین آبنوس، فقط دو دقیقه وقت میدم که بگی چرا؟

+ ارباب من . _ بهونه نیار و راستش و بگو، تو از من خواستی، بزارم درس بخونی اونوقت، اینه وضعیت درسیت، تو

که اینقدر کم میگیری، چرا میخوای بری مدرسه؟

+ ارباب. ارباب من . _ من من نکن، جوابم و بده،چراااا؟

+ بخاطر اراز . _ بخاطر آراز، بهونه بهتری پیدا نکردی؟

+ ارباب اراز نمی ذاشت درس بخونم . _ درس نخوندنت هیچ، چرا تقلب کردی؟ چرااا؟

_ ارباب من.من نتونستم بخونم و بهترین راه حل رو توی این کار دید . حرفم با سیلی ارباب قطع شد، شدت ضربه، اونقدر محکم بود که افتادم، زمین : _ نتونستی درس بخونی و راهی بهتر از این پیدا نکردی؟ راهی جز بازی با ابروی من پیدا نکردی؟

+ غلط کردم ارباب. یه فرصت .یه فرصت دوباره بهم بدید. کوتاهی کردم. به فرصت دیگه بهم

بدید . _ باشه که فرصت میخوای و بهانه ات ارازه، از این به بعد پیش من درس میخونی، نباید ، چشم از رو

کتاب برداری، فهمیدددی؟

+ بله ارباب، چشم ارباب . ا ون روز گذشت و لپ بیچاره من هنوز وز وز میکنه، کتابامو بر میدارم و اراز رو میسپرم دست

خدیجه، چشمم به صورتم و شاهکار ارباب میوفته، که بخاطر سفیدی پوستم،توی ذوق میزنه . در میزنم و بعد از اجازه ورود، وارد میشم : _ برو و روی میز بشین، منم الان میام .


saharngh

click here

78 www.98iia.com | Page

مجبوری با من بمانی _ آیدا رستمی کاربر نودهشتیا -

و شوهر +این چه حرفیه که میزنی مسیحا؟ من هنوز که هنوزه زن اربابم، چجوری با تو ازدواج کنم؟ نه،

نمیشه . طلاق غیابی بگیر، اینجوری میتونی توی آسایش زندگی کنی، ا رباب توانایی محافظت از شما ها رو

نداره . بدون کنترل روی صدام، داد زدم : + نه این چه حرفیه، اگه میخوای اینجوری کنی من میرم از اینجا. میرم، من طلاق نمیگیرم . _ باشه، باشه.اروم باش ابنوس، اصلا من غلط کردم. خوبه؟

+ چطور میتونی اینجوری فکر کنی؟

_ من اشتباه کردم ابنوس جان، منو ببخش . اهی کشیدم و اشکایی که بی اختیار، گونه هام و خیس کرده بودن رو، پاک کردم : + باید برم دنبال کار . _ خودم برات کار پیدا میکنم . + قول میدی؟

_ قول میدم . + بهم قول بده دیگه بحث ازدواج رو پیش نکشی، قول میدی؟

مسیحا دستاشو مشت کرد و گفت : _ قول میدم .

آخرین ویرایش : ۶1/۶/۱

بیست سال بعد : دانای کل : بیست سال گذشت و گذشت، بیست سالی که برای ابنوس و همراز و اراز پر از درد بود، پر از رنج،

برای ابنوسی که سخت ترین روزهای زدگیش رو طی کرد تا به موفقیت رسید، ابنوس دید به چشمای

خودش چشمای پر حسرت بچه هاش رو که به پدر های دیگران نگاه میکردن و چیزی نگفت، فقط از

درون شکست، ابنوس قصه ی من هم برای بچه هاش پدر شد و هم مادر . اراز، پسر ارزو، دیگه مردی شده، غیرتی و مهندس، کی فکرش رو میکرد روزی اراز که وقتی به دنیا

اومد، سرنوشت بهش رحم نکرد و نزدیک ترین کسش رو، یعنی مادرش رو ا زش گرفت، حالا به این

مقام برسه؟


saharngh

click here

21 www.98iia.com | Page

مجبوری با من بمانی _ آیدا رستمی کاربر نودهشتیا -

نگاهم میکنه، اسم ارزو که بیاد وسط، از همه چیز میگذره، حتی من : _ چی شد؟ میره؟

_ هنوز صبر . + من نمیرم . بابا عصبانی میشه و یکی میزنه تو دهنم : _ مگه دست خودته؟ حتما باید بری، یعنی مجبوری که بری . بعد داد میزنه : _ شما ها بیاین داخل، اینو ببرین،اگه نیومد با زور ببریدش . _ مرتضی صبر کن، من راضیش میکنم . _ اگه میتونستی که میکردی، این دختر فقط باید حرف زور بالا سرش باشه . هر چقدر خواهش کردم هیچ، خدمتکارا اومدن و منو با خودشون بردن، توی راه پسر ارزو

شروع به گریه کردن کرد و من مجب شدم بغلش کنم و دیگه سروصدا نکنم . به عمارت بزرگ و ترسناک ارباب نگاه میکنم، اینجا خیلی ترسناکه بخصوص که حالا، موقع

شب، دارم برا ی اولین بار بهش نگاه میکنم . ماشین داخل حیاط وایمیسه و خدمتکارا ازم میخوان پیاده بشم ولی من از این جای بزرگ

و ترسناک متنفرم و مهمتر از اون از ارباب این امارت متنفرم . ارباب میاد پایین، بهش نگاه میکنم، انگار ابروهاش رو بهم چسب زدی چون، همیشه اخموعه . به لباساش نگاه میکنم سیاه، هه تو، خودت ارزو رو کشتی، حالا بخاطرش عزاداری؟

به طرفمون میاد و داد میزنه :

_ چخبره؟ این همه سروصدا برای چیه؟

یکی از خدمتکارا با ترس و لرز رو به جناب غول میگه : _ ارباب، خانوم نمیان داخل . پوزخندی میزنه و میگه : _ خانم؟ کدوم خانوم؟ ارزو که مرده . _ ایشون . هه، اون هن وز زن قانونی من و خانوم این خونه نشده که البته تنها ارزو خانم این خونه است و بس . بهم نگاه میکنه و پوزخند صداداری میزنه : _ اون باید از این به بعد اونجا بخوابه . به جایی که ارباب اشاره کرد نگاه میکنم، یه اتاق خیلی قدیمی و تاریک، اونجا خیلی وقته که متروکه


saharngh

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مجله زندگی sse7en پارس اتیلن گم گشته در شهر حس دانلود | دانلود آهنگ و فیلم اوزون تراپی بشارت رهایی پورتال و سایت تفریحی خبری ایرانیان فیلتر استخر يادداشتهاي پراکنده